با ما همراه شوید با اثری بینظیر از شل سیلورستاین.
گاهی بعضیها با ما جور در میآیند، اما همراه نمیشوند، گاهی نیز آدمهایی را مییابیم که با ما همراه میشوند اما جور در نمیآیند. برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم که دوستمان نمیدارند، همانگونه که آدمهایی نیز یافت میشوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم. به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان برمیخوریم و همواره برمیخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمیخوریم!
برخی رابطهها ظریفاند، بهطوریکه به کوچکترین نسیمی میشکنند و برخی رابطهها چنان زمختاند که ما را زخمی میکنند.
برخی ما را سر کار میگذارند، برخی بیش از اندازه، قطعه گمشده دارند و چنان تهیاند و روحشان چنان گرفتار حفرههای خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفرهای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پرکنیم.
برخی میخواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمیبینند و نمییابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره میشوند. بعضی وقتها هم بعضیها توی زندگی تو راه مییابند که از هیچ چیز، هیچ چیز نمیفهمند.
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را میآراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همهچیز میرویم و همهچیز را به کف میآوریم و اما «او» را از کف می دهیم. گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند و گاهی نیز چنین کسی به تو میآموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعههای گمشده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو میآموزد و تو را ترک میکند، اما پیش از خداحافظی میگوید: «شاید روزی به هم برسیم …»، میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
در انتظار کسی که از راه برسد
و او را با خود جایی ببرد
اما جور در نمیآمدند
و میرفت پی کارش
تکمیل تکمیل!
بعضی خیلی ریزبین بودند
و بی خیال میگذشتند
اما با این کار خجالتیها از سر راهش فرار کردند
قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن!
قطعه گم شده جواب داد:
«من هم نمیدانستم.»
که بزرگ هم نمیشود …
کسی آمد که با دیگران فرق داشت
قطعه گم شده پرسید: “از من چه میخواهی؟”
– هیچ
– به من چه احتیاجی داری؟
– هیچ
قطعه گم شده باز پرسید: “تو کی هستی؟”
دایره بزرگ گفت: “من دایره بزرگم.”
“به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم”
دایره بزرگ گفت: ” اما من قطعه ای گم نکردهام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم”
قطعه گم شده گفت: “حیف! خیلی بد شد. چه قدر دلم میخواست با تو قل بخورم …”
دایره بزرگ گفت: “تو نمیتوانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری”
نه، قطعه گمشده که نمیتواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید: “تا به حال امتحان کرده ای؟”
قطعه گم شده گفت:”آخر من گوشههای تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمیخورد”
دایره بزرگ گفت: “گوشهها ساییده میشوند و شکلها تغییر میکنند
خب، من باید بروم. خداحافظ!
شاید روزی به همدیگر برسیم …”
و قل خورد و رفت
مدتی دراز در همان حال نشست
آهسته …
آهسته …
خود را از یک سو بالا کشید …
باز تالاپ …
شروع کرد به پیش رفتن …
آن قدر از جایش بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین میپرید …
و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل میخورد و میرفت …
نمیدانست به کجا، اما ناراحت هم نبود
خودت شهامت و جسارت پدید آوردن شکل را پیدا کن
و افکار و دیدگاهت را تغییر بده
و انرژیت را صرف شکل دادن به خودت کن
تلاش کن
حیلی قشنگ بود واقعا عالی بود heart heart heart
بینظیر….میتونم بگم این یکی از بهترین داستانهایی بوده که تو کل زندگیم خوندم و باعث شد بتونم خیلی چیزا رو تقییر بدم و آدمی باشم که میخوام….راه های زیادی واسه رفتن دارم و گوشههام هنوز تیزی دارن ولی، آغاز این سابیده شدن رو مدیون قطعه گمشده هستم….
واقعا سپاس از سایت محشرتون و بازهم سپاس از اینکه دلسوزانه، مطالب مفید رو واسه دیگران به اشتراک میزارید…مثل انداختن نون توی دجله، امیدوارم یه جایی، یه روزی، جواب کار تاثیر گذارتون رو دریافت کنید
حرف های خارجی میزنی ها خخخ
:bigsmile: :bigsmile: :bigsmile: :bigsmile: :bigsmile: :bigsmile: :bigsmile: :bigsmile:
برام خیلی جالب بود 👌🙂
سایت زیبا و پرمحتوایی دارید موفق باشید wink
عالی بود ولی تا وسطاش انتظار دیگه ای ازش داشتم حس میکردم عاشقانس lol lol lol lol
خخخ