از چوانگتسی که نمیدانست خواب پروانه دیده یا پروانهایست که خواب چوانگتسی میبیند تا نظریه ریسمان که هر آنچه هست را حاصل ارتعاش ریسمانهای انرژی میداند، آنقدر در ناموجود بودن همه محسوسات عالم گفتهاند که حق است به فکر بیفتیم. دارید پشت مانیتور اینها را میخوانید؟ یا فقط توهمیایست دیداری؟ به بیداریتان خیلی مطمئنید؟ مگر در عالم خواب هم به بیداریتان مطمئن نیستید؟ …میبینید! دستمان به هیچ جا بند نیست.
حیف شد. سایفر اگر بَدمَنِ قصه نبود میتوانست فیلسوف ماتریکس باشد. او بود که وسط همه آدمهای جدیِ کت چرمی گرچه میدانست اِستیکی که میخورد توهم است اما ازش لذت میبرد. فهمیدن اینکه استیکی وجود ندارد خودش درک عمیقیست.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
پسرک یوگی: تلاش نکن که قاشق را خم کنی، این غیر ممکن است. در عوض سعی کن که حقیقت را درک کنی.
نیو: کدام حقیقت؟
پسرک یوگی: قاشقی وجود ندارد.
نیو: قاشقی وجود ندارد؟
پسرک یوگی: آنوقت متوجه میشوی که این قاشق نیست که خم میشود، این تویی که خم میشوی.
داستان از این قراره: همه چیز و همه کس حتی خود من، توهمات و خلاقیت من هستند و چیزی جز من وجود نداره!
مطلب رو با چند تا مقدمه شروع میکنم.
1- مقدمه اول: مرز احساس
احساس کاملا از مغز و فکر کنترل میشه یعنی اگر مغز کیبورد من رو داغ تشخیص بده، قطعا نوک انگشتهام از برخورد با دکمههای کیبورد میسوزه و قرمز میشه. حالا اگر این کیبورد واقعا داغ باشه که یک اتفاق طبیعی افتاده ولی اگر من تصور کنم که داغه، همون نتیجه رو خواهد داشت در حالیکه در عالم ماده حرارتی نبوده. پس میشه نتیجه گرفت واقعیت مادی یک حس، شرط لازم برای درکش نیست. یعنی برای احساس چیزی، حتما لازم نیست که وجود واقعی داشته باشه. میتونه کاملا ساخته ذهن من باشه. مثالش خواب دیدن میتونه باشه. معمولا وقتی خواب میبینیم، نمیتونیم تشخیص بدیم که واقعیت نداره. معمولا مواقعی که توی خواب میفهمیم داریم خواب میبینیم به خاطر اتفاقات غیرواقعی هست که با منطق ما جور نیست و میگیم این حتما خوابه. ما توی خواب میخوریم، لمس میکنیم، میبینیم، بو میکنیم و همه چیز انقدر واقعیه که نمیشه از واقعیت جداش کرد درحالیکه کاملا زاییده ذهن و مغز ماست.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: اگر واقعیت چیزی باشه که تو لمسش میکنی، بوش میکنی، مزش میکنی و میبینیش، پس واقعیت یه سری سیگنال الکتریکی هست که به مغزت مخابره میشه.
یک آزمایش ذهنی برای توضیح آرمانگرایی: جهان وجود خارجی ندارد، چرا که میتوان تجربیات جهان عینی را با رایانه شبیه سازی کرده و سیگنالهای آن را به یک مغز فاقد حواس پنج گانه فرستاد، و صاحب مغز هرگز فرق بین جهان مجازی (سیگنالهای شبیهسازی شده) و جهان عینی را متوجه نشود.
2- مقدمه دوم: مرز وجود پدیدهها
برای هرکس دو تا مرز مالکیت وجود داره. یکی کاملا شخصیه و یکی جمعی. یعنی چیزهایی هستند که فقط در دنیای من وجود دارند و بقیه آدمها خبری ازش ندارند و چیزهایی وجود داره که همه ازش خبر دارند و من ازش بیخبرم.
چیزی که من ازش خبر دارم در مرز مالکیت من قرار داره. توی دنیای من وجود داره. تاعدم وجودش ثابت نشه برای من واقعیت داره. هرقدر که عجیب و غیرعادی باشه. در مقابل چیزی که من ازش بیخبرم از مزر مالکیت من خارجه و در دنیای من نیست پس در دنیای من و مرز مالکیت من هیچوقت نبوده.
مثال میزنم. همسایه من یک سگ داره و من از وجود این سگ بیخبرم. چون من ازش خبر ندارم پس این سگ وجود نداره! این سگ در دنیای من تعریف نشده است. اگر امیر رو همین لحظه کپی کنین تا دو تا بشه و به نسخه جدید این سگ رو نشون بدیم، تفاوت این دو امیر، وجود یک موجود زنده در دنیای دومی و عدم وجودش در امیر اولیست. پس این سگ اصلا وجود نداره تا وقتی که من ازش خبردار بشم.
حالا من صاحب این سگ رو با سگش میبینم و اونجا این سگ برای من عینیت پیدا میکنه. این سگ ۱۵ سال عمر کرده و صاحب سگ به اشتباه به من میگه که سگش ۵ سال سن داره. حالا در دنیای من یک سگ اضافه شده که ۵ سالشه یعنی از ۵ سال پیش وجود داشته و قبلش نه. یعنی این ۵ سال گذشته من به اندازه یک حیوان سنگینتر شده در حالیکه این سگ ۱۵ سالشه. وقتی من متوجه حقیقت سن این سگ بشم، به عمر سنگینی این حیوان در دنیای من ۱۰ سال اضافه میشه.
یعنی اول اصلا سگی وجود نداشته. بعد، سگی با خاطرات و عمر و نفسهای ۵ ساله به وجود اومد و بعد سگی با عمر و فکر و اثرات ۱۵ ساله. نتیجه اینکه هرچیزی همونی هست که من ازش اطلاع دارم نه هیچی غیر از اون حتی اگر همه دنیا نظر متفاوتی داشته باشند.
3- مقدمه سوم: حافظه همیشگی
حافظه آدم مثل هارد کامپیوتر عمل میکنه. وقتی فایلی وارد هارد میشه هیچوقت از بین نمیره تا وقتی اطلاعاتی بجاش قرار بگیره. هر عمل حذفی در کامپیوتر در واقع unlink هست یعنی فقط دسترسی بهش قطع میشه ولی خودش هنوز وجود داره. مغز انسان یک هارد با ظرفیت نمیدونم چقدره! هر چیزی که میبینیم و دریافت میکنیم در ذهن ذخیره میشه و علت اینکه ما همه چیز رو به خاطر نمیاریم، همون unlink هست یعنی راه دسترسی بهش یا آدرسش رو گم میکنیم. نشانه این موضوع بخاطر آوردن خاطرات یا اتفاقاتیه که تصمیم به ذخیرهاش نداشتیم ولی به یاد آوردیم اتفاق بیاهمیتی که هیچوقت تصور نمیکردیم به یاد بیاریم. خیلی از خاطرات وقتی به یاد آدم میاد که توی موقعیت یا احساس مشابه هستیم و این موقعیت، آدرسی نزدیک برای دسترسی به اون خاطره در مغز ایجاد میکنه و به اصطلاح پیداش میکنیم. پس هیچ چیز از ذهن پاک نمیشه.
4- مقدمه چهارم: خلاقیت بیانتها
هرکسی خلاقیت داره و میتونه چیزهایی رو خلق کنه که قبلا ندیده بوده. خلاقیت یعنی کنار هم گذاشتن عناصری که قبلا در دنیای ما (همون مرز مالکیت ما) کنار هم نبوده. با این تعریف پس نمیشه گفت کسی از کسی خلاقتره! هرکسی میتونه پیچیدهترین مسائل رو کنار هم بذاره و خلق کنه. یعنی ترکیب عناصر در مغز یک پدیده کاملا عادیه.
5- مقدمه پنجم: قطعیت تاریخ
هر چیزی که ما از تاریخ میدونیم، یا اطلاعاتی هستند که به ما رسیدند یا آثار بجا موندهای هستند که قابل لمسند. اگر کتابها و مورخها دروغ بگویند یکی از راههای کشف تاریخ بسته میشه.
با این مقدمهها نظریهام رو مطرح میکنم.
همه ما خورشید رو میشناسیم. از خودم شروع میکنم. من خورشید رو میبینیم. احساسش میکنم. آیا ممکنه این دیدن و احساس کاملا زاییده ذهن من باشه؟ براساس مقدمه اول، من میتونم یک احساس مادی رو تصور کنم. پس اگر من به این دانسته خودم شک کنم، چه چیزی میتونه من رو از این شک دربیاره؟
یه راه ساده. میرم توی خیابون، از اولین کسی که میبینیم میپرسم که اون هم خورشید رو میبینه یا نه. اون شخص جواب مثبت میده. آیا ممکنه که اون آدم مثل من خورشید رو تصور کرده باشه یعنی توهم مشترکی داشته باشیم؟ یا آیا ممکنه که خود اون شخص زاییده ذهن من باشه؟ یعنی من توی ذهنم کسی رو خلق کردم و باهاش صحبت کردم؟
از کجا میشه فهمید؟ میشه یک نفر سومی رو پیدا کرد. اون نفر سوم هم میتونه شرایط نفر قبلی رو داشته باشه! نفر چهارم هم همینطور الی آخر.
در نتیجه یا همه انسانهایی که من میشناسم توهم و تصور من هستند یا همه توهم مشترکی به نام خورشید داریم.
حالا خورشید رو فراموش کنیم. خود آدمها رو در نظر بگیریم. چطور به من ثابت بشه که همه آدمهایی که دیدم و میشناسم، زاییده ذهن من نبودند؟ یعنی من تنها انسان روی زمین هستم که تونستم انسانهای دیگه رو تصور کنم. این غیرممکنه؟ حتما میگی آره با این استدلال که مطمئنی خودت واقعی هستی. ولی من این رو از کجا بفهمم. راهی سراغ داری؟ آخرش میخوای بیای بزنی تو گوشم و بگی: من هستم یا نیستم؟ که این پدیده هم از این نظریه مستثنی نیست و میتونه ساخته ذهن من باشه که من یک نفر رو در توهم خودم ایجاد کردم که برای اثبات وجود خودش اومده زده تو گوش من!
یه سوال. من الان دارم وبلاگنویسی میکنم برای تو که داری میخونی. چطور میتونم بگم تو نیستی وقتی دارم واست وقت میذارم؟ اگر تو وجود داری پس واقعا وجود داری. من اینجوری جواب میدم: وقتی حجم تصور میتونه اینقدر بدون مرز باشه پس هر اتفاقی توی زندگی من میتونه غیرواقعی باشه. هر صحبتی. هر حادثهای. هر پدیدهای. یعنی من الان دارم تصور میکنم که دارم تایپ میکنم یعنی مثل یک فیلم توی ذهن من داره اتفاق مییفته.
با این نظر من تنها انسان روی زمین هستم که بقیه رو تصور کردم، آیا نمیتونم بقیه موجودات رو تصور کنم؟ هر گیاه یا جانوری رو؟ هر منظره و مکانی رو؟ وقتی بشه یک ساختمون رو تصور کرد وقتی بشه یک انسان رو تصور کرد آیا نمیشه این ساختمون مثلا تخت جمشید باشه و اون انسان یک مورخ؟ در این حالت براساس مقدمه پنجم، میشه گفت کل تاریخی که من از تخت جمشید سراغ دارم میتونه توهم باشه و با این دیدگاه همه تاریخ یعنی از این لحظه به قبل، غیرواقعیه!
یک مرحله بالاتر. وقتی همه چیز روی زمین میتونه زاییده ذهن من باشه، خود زمین نمیتونه توهم من باشه؟ در پیاش همه آسمان و سیارهها؟
یک مرحله بالاتر. آیا حذف زمان غیرقابل تصوره؟ یعنی نمیشه من خودم بستری خلق کرده باشم که وقایع توی اون اتفاق بیافتند؟ آیا من این کار رو فقط برای آدرس دهی وقایع نکردم؟ که مثلا بفهمم از دو تا ناهاری که خوردم، کدومش چه مشخصاتی داشته؟ (یعنی بصورت ناقص، کدوم کی اتفاق افتاده؟). پس میشه گفت من وجود دارم و همه وقایع و موجودات و اشیاء و غیره، در ذهن من هستند.
یک مرحله بالاتر. خود جسم من. وقتی انسانها با این مشخصات بتونند تصور من باشند، پس مشخصات من هم که شبیه اونهاست میتونه وجود نداشته باشه. پس اصلا جسم وجود نداره. من یک روح (یا فکر) مفرد هستم. در این حالت هر چیزی که من میبینم، همون لحظه داره تولید میشه و جلوی چشمهای من که در واقع راه دریافت توهمات هستند قرار میگیره. همه چیز مثل یک فیلم داره برای من پخش میشه. هیچ چیز سه بعدی نیست. گربهای که از پشت درخت داره بیرون میاد، همون لحظه، در اصطلاح دیجیتال پیکسل به پیکسل داره تولید میشه و در پشت درخت هیچ اثری ازش نیست. درست مثل یک تابلو نقاشی. براساس مقدمه دوم یعنی چیزی که نمیشناسم وجود نداره نیمه بدن گربه که پشت درخته وجود نداره. تنها برهانی که معتقدم وجود دارهشناختی از گربه و طبیعته که میگه نمیشه گربه نصفه باشه.
براساس مقدمه چهارم، همه این اتفاقات توسط ذهن خلاق من میتونند در لحظه تولید بشند و چون من خودم طراحشون هستم، همیشه در ذهن من هستند و میتونم توسعه اشون بدم و براساس مقدمه سوم، در یک حافظه ذخیره میشوند و براساس مقدمه اول، چون هر حسی توسط ذهن کنترل میشه، کاملا قابل درک و احساسه.
من با سری سوال و استنباط به اینجا رسیدم که این اصلا غیرممکن نیست که کل جهان از یک من تشکیل شده باشه. جالب اینجاست که استنباط و دو دو تا چهار، قوانین ریاضی و منطقی هستند که قوانین منطقی که ما میشناسیم براساس قوانین این دنیا پایه ریزی شدند. اگر این دنیا ساختگی باشه، قوانینش هم ساختگیه! یعنی باور این فلسفه، کل این استنباطها رو از پایه بیاعتبار میکنه. یعنی من نمیتونم دنیایی رو تصور کنم و از قوانین خودش برای غیرواقعی بودنش استفاده کنم. این موضوع دوطرفه است یعنی اگر دنیا وجود داره پس با قوانین منطقی خودش میتونه وجود نداشته باشه و نقض بشه و اگر وجود نداره پس با قوانین غیرواقعی عدم پیدا کرده.
حالا میشه احتمالات زیر رو بررسی کرد:
- همه جهان واقعی و ماده است. من هستم. تو هستی. اون درخت وجود داره و هیچ چیز توهم و تخیل نیست.
- هیچ چیز واقعی و ماده نیست و فقط من وجود دارم.
- دنیا تلفیقی از واقعیات و توهمات است. یعنی یه چیزایی واقعیه و یه چیزایی نه.
حالت اول اصولا ممکن نیست چون مسائل غیرمادی مثل خدا، روح، خواب دیدن، سرنوشت و حافظه حتی فکر کردن، قابل توجیه نیست.
حالت دوم رو نتونستم نقض کنم غیر از همون مسئله بیپایگی قوانین.
حالت سوم براساس حالت اول و مقدمه اول، قابل تشخیص نیست! یعنی اگر بگیم همه چیز همونجوریه که در حال حاضر میشناسمش و فقط درخت جلوی خونه من تصور باشه، نمیتونم این موضوع رو تشخیص بدم.
این یک مسئله خیلی مهم و اصلیه که مرز قابل شناسایی بین واقعیت و خیال وجود نداره. یعنی من نمیتونم بفهمم که یک آدم متوهم و دیوانه هستم یا یک آدم آگاه به حقیقت!
فرض کن یک پسر دیوانه رو میشناسی به نام امیر که هیچ حرفی نمیزنه. هیچ حرکتی نمیکنه و فقط وجود داره. این امیر دنیایی رو تصور کرده که توش کره زمین هست، شش میلیارد آدم روش زندگی میکنه. کلی تاریخ و اتفاق توش رخ داده. کلی جزییات و مشخصه داره. کلی ارتباط با آدمهای دنیای خودش داره ولی چون هیچ چیز غیر از این دنیا رو نمیبینه و این دنیای ساختگی کاملا جلوی چشمش رو گرفته، ارتباطش کاملا برای دنیای تو قطع شده.
دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: بزار بهت بگم که چرا اینجایی، تو اینجایی چون یه چیزی رو میدونی، میدونی یه چیزی هست اما نمیتونی توضیحش بدی، ولی اونو حس میکنی و در تمام زندگیت اونو احساس میکردی. یه جای کار این جهان میلنگه، اما تو نمیدونی چیه. ولی هست، مثه خرده شیشهای تو ذهنت. تو رو دیونه میکنه. همین حسه که تو رو پیش من کشونده، در تمام اطراف ما وجود داره، حتی همین الان تو همین اتاق. میتونی اونو ببینی وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنی، یا وقتی تلویزیون رو روشن میکنی، میتونی حسش کنی وقتی به سر کار میری. وقتی به کلیسا میری. یا وقتی که مالیاتها رو پرداخت میکنی. اون جهانیست که روی چشمانت کشیده شده تا نتونی حقیقت رو ببینی.
نئو: چه حقیقتی؟
مورفیوس: اینکه تو یه برده هستی نئو. تو هم مثه بقیه برده به دنیا اومدی. در زندانی به دنیا اومدی که نه میتونی اونو بو کنی و نه بچشی و نه لمس کنی. زندانی برای ذهنت.
این یعنی فکر کردن و باور این فرضیه، مرز بین جنون و سلامتی رو کاملا از بین میبره و میتونه من رو راهی تیمارستان کنه!
باور این مسئله همچنین میتونه من رو دچار افسردگی خیلی شدید کنه چون وقتی همه چیز ساخته منه. خوبش تصور منه و بدش تصور منه. این مایوس کنندهترین نوع زندگی خواهد بود.
تنها نکته لذتبخش باور این نظریه، درک قدرت خداست که چقدر میتونه جالب انسان و دنیا رو پیچیده خلق کرده باشه….
احتمال اینکه کسی تا اینجای این مقاله، دووم اورده باشه و با گفتن کلمه «دیوونه» نرفته باشه تقریبا صفره ولی اگر اتفاق افتاد نظرت رو بگو که تو چی فکر میکنی.
بیایید برگردیم به همون چوانگتسی که خط اول این مقاله ازش گفتم. چوانگتسی فیلسوف بزرگ چینی یکبار با دیدن یه پروانه توی خوابش شعری رو سروده با این مضمون:
«شبی خواب دیدم که پروانهام و از گلی به گل دیگر میپرم
بیخبر بودم از اینکه چوانگتسیام
ناگه برخاستم و باز چوانگتسی شدم
ولی نمیدانستم که آیا من چوانگتسیام
که خواب دیدم پروانه شده بودم
یا پروانهام و خواب میبینم که چوانگتسی شدهام.»
دیالوگی از فیلم ماتریکس
مورفیوس: نئو، آیا تا به حال خوابی دیدی که مطمئن باشی واقعی بوده؟ چه بلایی سرت مییومد اگر نمیتونستی از اون خواب بیدار شی؟ فرق بین دنیای واقعی رو با دنیای خواب چه جوری متوجه میشی؟
یک چیز هم به عنوان اتمام حجت بگم و برم تا دیروز بحث خیلی از شما به من این بود که چرا دلیلی برای اعتقادم نمیدم و اراجیف می بافم امروز که کامنتم رو در مورد خدا به اشتراک گذاشتم یک دفعه فازتون عوض شد و حرف از پیچیده بودن ، بغرنج بودن و حتی بی اهمیت بودن مفهوم خدا زدید همون حرفی که من قبلا در مورد پیچیدگی این مفهوم زدم ولی شما با مسخره کردن ، من رو ابله جلوه دادید که عقل انسان چطور نمیتونه درست یا غلط بودن رو بفهمه و خدا میدونه چقدر دلم رو… بیشتر بخوانید »
آقای سیزیف در مورد مبحث وجود حرف زدند و گفتند مهم ترین بحثی که ذهن هر کسی فارغ از دین و مذهب مشغول میکنه مبحث وجوده من هم از این حیث تونستم به وجود یک نیروی مافوق پی ببرم چون کسی که خودش رو بشناسه با فقر وجودی اش آشناست هر چند خودم هم آدم شکاکی هستم و تجربه هم به نگرش من کمک کرد بنا به گفته آلبر کامو و فلسفه ابزوردیسم زندگی به خودی خود بی معنا نیست اما انسان از درک تمام ابعاد آن عاجزه ( بر عکس نیهیلیسم که خود زندگی رو هم بی معنا میپنداره… بیشتر بخوانید »
احتمالا این کامنت آخرین کامنت من برای چند مدته که به دلیل شروع شدن امتحانات دانشگاه هست پیشنهاد میکنم به کامنت پایین من با وجود هر اعتقاد محترمانه شما در مورد اثبات خدا نظری بیافکنید چون برگرفته از نظرات متفکرین بزرگی مثل ابن سینا و مارتین هایدگره ولی حرف من همه چیز نیست و از شما عاجزانه درخواست دارم تحقیق بیشتری داشته باشید شاید من هم در بعضی مسائل اشتباه بکنم
یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد مسأله ی اصلی در هستی، اثبات آفریدگار و نیروی برتر نیست؛ بلکه تنها قضیه ی درخور توجه وجود خود انسان است. انسان ها هریک با توجه به فرهنگ و اجتماعی که در آن رشد یافته اند، عقاید و اعتقادات متفاوتی نسبت به جهان و خدا و هستی دارند. مثلا اگر شما از یک هندی و بودایی پرسش کنید، با تناسخ و جاودانگی روح پاسخ شما را خواهد داد، اگر از یک یهودی، مسیحی یا… بیشتر بخوانید »
اینکه آدم در خیلی از لحظات روحیه شکننده و افسرده پیدا کنه چیز عجیبی نیست قبلا برای من هم اتفاق افتاده و من این احساس رو داشتم که نگاهم به همه چی یکسان شده و حتی چیزهایی که یه زمانی برام جذابیت داشتن جذابیتشون رو از دست دادن و دیگه هیچ چیز من رو خوشحال و عصبانی نمیکرد فلسفه نمیتونه معجزه کنه و دنیای بعد از مرگ رو به ما نشون بده و یا هیچ کس از مرگ برنگشته که بگه اونور مرز چه خبره این یاس فلسفی همیشه همراه آدم بوده حتی اشعار خیام و جملات کامو هم این… بیشتر بخوانید »
پیشنهاد میکنم فیلم دنی دارکو رو حتما تماشا کنید چون به سلیقه شما میخوره
جناب سیزیف با این حرفتون که میگید می شود از عدم چیزی به وجود بیاید کاملاً مخالفم عدم یعنی نیستی یا نابودی حالا چطور میشه از نابودی چیزی به وجود بیاد؟؟؟
وجود یعنی هستی پس کسی هستی به وجود نیاورده چون هستی همون وجود هستی هست و کاریش هم نمیشه کرد هستی از اول بوده و همیشه هم خواهد بود کسی هستی به وجود نیاورده چون اون خودش وجود اصلاً معنی وجود میشه هستی.
حالا یک چیز جالب به شما بگم حرف فلاسفه مسلمان اینه خدا همون هستی یا وجود بهش میگن واجب الوجود اصلاً خدا با اون چیزی که شما فکر میکنی ۱۸۰ درجه فرق داره اگر اینجا کسی مخالف وجود خداست پس مخالف وجود هستی این حرف از اول تناقض چون چطور میشه وجود وجود نداشته باشه؟؟؟؟
آقای رستمی صحبت های شما قابل احترامه ولی متاسفانه تا حدودی بی عمق و کتابی هست
انسان اول باید تفکرات ، شرایط و دغدغههای طرف مقابلش را بشناسد تا بتواند بهتر به وی کمک کند و به وجود شکاکیت انسان آگاه باشد و کسی که هرگز معضل طرف مقابل را درک نکرده نمی تواند او را به اصل وجودش راهنمایی کند
درود بر تو خیلی کامنت زیبایی بود
خواهش میکنم
من فکر میکنم بحث بیشتر از این در مورد خدا کار بیهوده ای هست و در مورد مسائل مهمتر باید بحث کرد.
بحث باید در مورد واقعیات صورت گیرد
دقیقا سیزیف جان .واقعیت هم مسئله واحد قائم به ذات نیست و در کثرت خودش را نشون میده.موافقید؟
بله دقيقا
بله بحث علم یعنی جست و جو در کثرت ولی یک دانشمند هم از دانشش جهان بینی پیدا می کنه و پختگی برای جستجوگر امری طبیعی بعد از چند سال تحقیق و پژوهش هست و همه دانشمندان مطرح برای خودشون سبک تفکری داشتند
انسان در هر سنی از داشتن تفکر درباره امور متافیزیکی که با روح و خیال انسان پیوند خورده ناگزیره مگر اینکه خودش رو به زندگی روزمره و ماشینی مشغول کنه
این را هم قبول دارید ؟
آقا من بیشتر متون فلسفی دنیا را خواندم.هیچ کدوم از فلاسفه درست و حسابی خودشون را درگیر خدا نکردن.اصلا وجود قائم به ذات موردی است که رد شده.
آقا چرا مقاومت میکنی؟فلاسفه پیش سقراط از خدا حرف زدن؟کنفسیوس؟
حرف از کنفوسیوس اومد کسی که من برای اخلاقیاتش احترام زیادی قائلم اما کنفوسیوس بیشتر یک سیاستمدار و معلم اخلاق بود تا یک فیلسوف کنفوسیوس در زمانه ای هم زندگی می کرد که آشوب و طغیان و نبود یک حکومت مرکزی وجود داشت و نیاز به یک تغییر اساسی در فرهنگ چینیها بود برای همین شاید کنفوسیوس از دین و مذهب کمتر صحبت می کرد تا از اختلافات عقیده ای و قومی جلوگیری کند ولی به عقیده بعضی از مورخین به مقدار کمی در بعضی نوشته هاش حرف از یک وجود متعالی زده همینطور که خودتون هم گفتید در این… بیشتر بخوانید »